عبید ذاکانی
آنکه باشد همه در کار دل آزاری من
کاش می سوخت دلش بر من و بر زاری من
آنکه بیش از همه با من دم یاری میزد
دست برداشت ز من،روز گرفتاری من
جز تو ای غم!که نداری سر پیمان شکنی
کس ندیدم که به سر برده ره یاری من
من نگویم که در این شهر،وفاداری نیست
هست بسیار،ولی کو به وفاداری من؟
آن پریچهره که سودا زده ی زلف ویم
می پسندد ز چه رو در همه ره،خواری من؟
رفت و در دست فراموشی ام آخر بگذاشت
آنکه در دل همه بودش سر غمخواری من
کس ندیدم که به سر برده ره یاری من
من نگویم که در این شهر،وفاداری نیست
هست بسیار،ولی کو به وفاداری من؟
آن پریچهره که سودا زده ی زلف ویم
می پسندد ز چه رو در همه ره،خواری من؟
رفت و در دست فراموشی ام آخر بگذاشت
آنکه در دل همه بودش سر غمخواری من
بر پرده از آن روز که تصویر تو بستند
ما را هم از آن روز به زنجیر تو بستند
هر خط که مقدّر به جبین تو نوشتند
تقدیر مرا نیز به تقدیر تو بستند
آماج نمودند و کمال با تو سپردند
منظور مرا هم به پَرِ تیر تو بستند
با طیب نظر خود همه تسخیر تو گشتند
چون من ، کمر آنان که به تسخیر تو بستند
نه م شکوه و نه م شکر که راه سخنم را
با بغض گرانقدر گلوگیر تو بستند
هرگز دل من این همه گستاخ نبوده است
این نقش هم ای دوست به تقریر تو بستند
خونم به شفق بخش که آزادی ما را
باری ، به تو و همّت شمشیر تو بستند