سعدی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
با تو بباشم به کدام آبروی
یا بگریزم به چه مردانگی
با تو برآمیختنم آرزوست
وز همه کس وحشت و بیگانگی
پرده برانداز شبی شمع وار
تا همه سوزیم به پروانگی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
با تو بباشم به کدام آبروی
یا بگریزم به چه مردانگی
با تو برآمیختنم آرزوست
وز همه کس وحشت و بیگانگی
پرده برانداز شبی شمع وار
تا همه سوزیم به پروانگی
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوان
تو زهری زهر گرم سینه سوزی
تو ش یرینی که شور هستی از تست
شراب
جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی
گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این
زهر تب آلود
تنم را در جدایی می
گداز
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
با کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را…
آنکه باشد همه در کار دل آزاری من
کاش می سوخت دلش بر من و بر زاری من
آنکه بیش از همه با من دم یاری میزد
دست برداشت ز من،روز گرفتاری من
جز تو ای غم!که نداری سر پیمان شکنی
کس ندیدم که به سر برده ره یاری من
من نگویم که در این شهر،وفاداری نیست
هست بسیار،ولی کو به وفاداری من؟
آن پریچهره که سودا زده ی زلف ویم
می پسندد ز چه رو در همه ره،خواری من؟
رفت و در دست فراموشی ام آخر بگذاشت
آنکه در دل همه بودش سر غمخواری من
کس ندیدم که به سر برده ره یاری من
من نگویم که در این شهر،وفاداری نیست
هست بسیار،ولی کو به وفاداری من؟
آن پریچهره که سودا زده ی زلف ویم
می پسندد ز چه رو در همه ره،خواری من؟
رفت و در دست فراموشی ام آخر بگذاشت
آنکه در دل همه بودش سر غمخواری من
بر پرده از آن روز که تصویر تو بستند
ما را هم از آن روز به زنجیر تو بستند
هر خط که مقدّر به جبین تو نوشتند
تقدیر مرا نیز به تقدیر تو بستند
آماج نمودند و کمال با تو سپردند
منظور مرا هم به پَرِ تیر تو بستند
با طیب نظر خود همه تسخیر تو گشتند
چون من ، کمر آنان که به تسخیر تو بستند
نه م شکوه و نه م شکر که راه سخنم را
با بغض گرانقدر گلوگیر تو بستند
هرگز دل من این همه گستاخ نبوده است
این نقش هم ای دوست به تقریر تو بستند
خونم به شفق بخش که آزادی ما را
باری ، به تو و همّت شمشیر تو بستند