درد بی درمان
نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص
کار دشوار است بر من، وقت کار است ای اجل
سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص
کشتی تابوت میخواهم که آب از سر گذشت
تا به آن کشتی کنم خود را از این طوفان خلاص
چند نالم بر درش ای همنشین زارم بکش
کو رهد از درد سر، من گردم از افغان خلاص
بست وحشی با دل خرم از این غمخانه رخت
چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص
وحشی بافقی
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۷/۲۱ ساعت 13:15 توسط حسن محمدی اندرود
|