افسانه شیرین
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم ماه اگر حلقـــه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تـُرک ختـا ، دشمن جان بود مــرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منــزل مردم بیـــگانه چـُــو شـد خانه چشــم آنقــــدر گـــریه نمــودم که خـرابش کردم
شـــرح داغ دل پروانه ، چو گفــــتم با شمع آتــشــی در دلــــش افکــنـدم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیــمُرد ز حسرت فرهاد خواندم افســـانه شـیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه غــم بود و جگر گوشـــه درد بر ســر آتــش جــور تو ، کبــــابش کردم
زنـــدگی کردن من مـُـردن تــدریجــــــی بود آنچـــه جان کند تـنم ، عمر حسابش کردم
شاعر:فرخی
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۰/۰۶/۱۹ ساعت 0:30 توسط حسن محمدی اندرود
|