حافظ
رو بز رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز د لش کين بدر نبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
يارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب بر نکرد
ميخواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگدل بی کفايت است
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۱۷ ساعت 19:54 توسط حسن محمدی اندرود
|