به یزدان که گر ما خرد داشتیم
زیاران دیرین یکی رادمرد
به دیدارخویشم شبی شاد کرد
بسی اتش دل,برافروختیم
شنیدیم و گفتیم و دل سوختیم
ازاین بستگی های دل سرد کن
ازاین خستگی های رخ زرد کن
نه بیکار بودن,نه سرگرم کار
نه نومید بودن,نه امیدوار
ازاین زندگی های پر درد وسوز
ازاین بندگی های درخورد روز
که مارا گرفتار این روز کرد؟
پراکنده گوی و بدآموز کرد
ازاین لب زگفتار بستن, به زور
سخنگوی را زنده کردن به گور
ازاین اوستادان یاوه سرای
ازاین جوفروشان گندم نمای
ازاین خاروخس های بی برگ و بار
گل سرسبدگشته در روزگار
ازاین سرفرازی,که پستی بود
ازاین هوشیاری,که مستی بود
ازاین شکرکردن,که من زنده ام
اگرچند بیگانه را بنده ام
اگر مایه ی زندگی,بندگی ست
دوصد بار,مردن به از زندگی ست
ازاین کج نگهدارو گفتن,مریز
سر کار بیهوده کردن ستیز
ازاین گرگ را بره انگاشتن
ازاو چشم سود آوری داشتن
چو کودک ,به پندار کج ,استوار
نه اندیشه کردن,ز فرجام کار
ازاین مردهای گرفتار شوی
ز کف داده از بهر زن,آبروی
ازاین دوستی های خود گول زن
به امید جان تو و,جان من
ازاین ناصحان دل و دیده کور
که دارند دستی بر آتش ز دور
ازاین ریگ های کف جویبار
همیشه سر جای خود استوار
ازاین دردهای بهم در شده
که درمان آن,درد دیگر شده
ز کف برده آرام و فرزانگی
کشانیده مارا به دیوانگی
به یزدان! که ما گر خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم؟
ازاین هر که دندان دهد,نان دهد
پدید آورد,درد و درمان دهد
به پندار و افسانه دل باختن
ازاین باختن,کار خود ساختن
ازاین آرزوهای افسانه وار
که شاخ بلند یست,بی برگ و بار
بسی گفتگو رفت,تا گاه روز
پر از اشک ,رخسار و دل پرز سوز
پس ازاینهمه گفتگوی دراز
به دیدارخویشم شبی شاد کرد
بسی اتش دل,برافروختیم
شنیدیم و گفتیم و دل سوختیم
ازاین بستگی های دل سرد کن
ازاین خستگی های رخ زرد کن
نه بیکار بودن,نه سرگرم کار
نه نومید بودن,نه امیدوار
ازاین زندگی های پر درد وسوز
ازاین بندگی های درخورد روز
که مارا گرفتار این روز کرد؟
پراکنده گوی و بدآموز کرد
ازاین لب زگفتار بستن, به زور
سخنگوی را زنده کردن به گور
ازاین اوستادان یاوه سرای
ازاین جوفروشان گندم نمای
ازاین خاروخس های بی برگ و بار
گل سرسبدگشته در روزگار
ازاین سرفرازی,که پستی بود
ازاین هوشیاری,که مستی بود
ازاین شکرکردن,که من زنده ام
اگرچند بیگانه را بنده ام
اگر مایه ی زندگی,بندگی ست
دوصد بار,مردن به از زندگی ست
ازاین کج نگهدارو گفتن,مریز
سر کار بیهوده کردن ستیز
ازاین گرگ را بره انگاشتن
ازاو چشم سود آوری داشتن
چو کودک ,به پندار کج ,استوار
نه اندیشه کردن,ز فرجام کار
ازاین مردهای گرفتار شوی
ز کف داده از بهر زن,آبروی
ازاین دوستی های خود گول زن
به امید جان تو و,جان من
ازاین ناصحان دل و دیده کور
که دارند دستی بر آتش ز دور
ازاین ریگ های کف جویبار
همیشه سر جای خود استوار
ازاین دردهای بهم در شده
که درمان آن,درد دیگر شده
ز کف برده آرام و فرزانگی
کشانیده مارا به دیوانگی
به یزدان! که ما گر خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم؟
ازاین هر که دندان دهد,نان دهد
پدید آورد,درد و درمان دهد
به پندار و افسانه دل باختن
ازاین باختن,کار خود ساختن
ازاین آرزوهای افسانه وار
که شاخ بلند یست,بی برگ و بار
بسی گفتگو رفت,تا گاه روز
پر از اشک ,رخسار و دل پرز سوز
پس ازاینهمه گفتگوی دراز
رسیدیم آنجا که بودیم باز.......!
شاعر : مصطفی سرخوش
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۱۲/۱۴ ساعت 22:6 توسط حسن محمدی اندرود
|